مجلس هفتم
اما چه رو به رو شدنی! پسری زخم خورده، مجروح، خون آلود و لبها از تشنگی به سان کویر عطش دیده و چاک چاک؛ با پدری که انگارهمه ی دنیاست و همین یک پسر.
سوار من ، دلاور من ، علی اکبر من ، از من فرود آمد و بال بر زمین گسترد تا پاهای به پیشواز آمده ی پدر را ببوسد. امام نیز با همه ی عظمتش بر زمین نزول کرد. دو دست به زیر بغل های پسر برد و او را ایستاند و در آغوش گرفت. احساس کردم بهانه ای به دست آمده تا امام این دردانه ی خویش را گرم در آغوش بگیرد و عطشی را که از کودکی فرزند، تا کنون تاب آورده است فرو بنشاند.
اما علی اکبر نیز کم از پدر نیازمند این آغوش نبود. تشنه ای بود که به چشمه ی سار رسیده بود ... و مگر دل می کند؟
ناگهان شنیدم که با پدر از تشنگی حرف می زند و ... آب.
حیرت سرتاپای وجودم را فرا گرفت. اصلا قصدم این نیست که بگویم تشنگی نبود و یا علی اکبر تشنه نبود. تشنگی با تمام وسعتش حضور داشت و با تمام بی رحمی اش تا اعماق جگر نفوذ کرده بود .
حالا که گذشته است به تو می گویم لیلا که من خودم گر گرفته بودم از شدت عطش . من که اسبم و بیابانها قدر طاقتم را می دانند، کف کرده بودم از شدت تشنگی.
تشنگی گاهی تشنگی لب و دهان است که حتی به مضمضه آبی برطرف می شود.
تشنگی گاهی، تشنگی معده و روده است که به دو جرعه آب فرو می نشیند.
اما تشنگی گاهی به جگر چنگ می اندازد، قلب را کباب می کند و رگ و پی را می سوزاند.
در این تشنگی فکر می کنی که تمام رودخانه های عالم هم سیرابت نمی کند. چه می گویم؟ در این عطشناکی اصلا فکر نمی کنی، نمی توانی به هیچ چیز جز آب فکر کنی. در این حال، هر سرابی را چشم وهر کلامی را گوش ، آب می شنود.
وقتی که در اوج قله عطش ایستاده باشی، همه چیز را در مقابل آب، پست و کوچک و بی مقدار می بینی. جان چه قابل دارد در مقابل آب؟ ایمان چه محلی ... اما نه، این همان چیزی است که ارزش کربلاییها را هزار چندان می کند.
دشمن درست محاسبه کرده بود. در بیابان برهوت ، در کویر لم یزرع که خورشید به خاک چسبیده است، که از آسمان حرارت می بارد و از زمین آتش می جوشد، تشنگی آبدیده ترین فولاد ها را هم ذوب می کند. عطش، سخت ترین اراده ها را هم به سستی می کشد.
نیاز، آهنین ترین ایمانها را هم نرم می کند. اما یک چیز را فقط دشمن نفهمیده بود و آن این که جنس این ایمانها ، جنس این عزمها و اراده ها با جنس همه ی ایمانها و عزمها و اراده ها متفاوت بود.
آن که امام بود و این که علی اکبر. دختر بچه ها را بگو. بر رطوبت جای مشکهای روز قبل چنگ می زدند و سینه بر این خاک می خواباندند، اما سر فرود نمی آوردند؛ اما اظهار عجز نمی کردند؛ اما حرف از تسلیم نمی زدند.
و در این میانه، زینب، حکایتی دیگر بود. در آن بیابانی که قدم از قدم نمی شد برداشت ، در آن کربلای آتشناک،زینب به اندازه ی تمام عمرش پیاده راه رفت و حرفی از عطش نزد؛ کلامی از تشنگی نگفت. غریب بود این زن ! اگر زنی می خواست با آن حجاب تمام و کمال که گرمای مضاعف را دامن می زد، در زیر آن آفتاب نیزه وار، دمی بنشیند، دوام نمی آورد.
این زن چقدر راه رفت، چقدر دوید، چقدرهروله کرد، چقدر گریست، چقدر فریاد زد، چقدر جنازه بر دوش کشید، چقدر بچه در آغوش گرفت. چقدر زمین خورد، چقدر فرا رفت و چقدر فرو آمد...اما ... اما... خم به ابرو نیاورد.
کجایی بود این زن؟ چه صولتی ! چه جبروتی ! چه فخری ! چه فخامتی ! چه شکوهی ! چه عظمتی !
بگذرم لیلا! هر وقت به یاد این زن می افتم با تمام وجود احساس کوچکی می کنم و به خودم می گویم خوشا به حال آن خاک که گامهای این زن را بر دوش می کشد. خاک گامهای او را به چشم باید کشید.
حرف، سر تشنگی بود که به اینجا کشیده شدم. می خواستم بگویم که تشنگی به شدیدترین وجه خود وجود داشت، اما سوار من کسی نبود که پیش پدر از تشنگی ناله کند. گمان کردم شاید با اشاره به غیب، آب می طلبد. معجزه ای، کرامتی... چرا که سابقه داشت.
یک بار در غیر فصل، او از پدر، انگور طلب کرد و پدر دست دراز کرد و از عالم غیب خوشه ای انگور چید و در مشتهای ذوق زده ی پسر نهاد. من آن انگور را به چشم دیدم و هم از آن خوردم...چه گفتن دارد. خودت مگر از آن انگور بی بهره ماندی؟! انگار همان آن از درخت چیده شده بود. ترشحات شبنم وار آب بر روی دانه های آن تلالؤ داشت.
گمان کردم شاید علی اکبر با قربت و قدرتی که از پد رمی داند و معجزه و کرامتی که از دستهای او دیده است، توقع کرده است که پدر دست به درون پرده ی غیب ببرد...و اصلا مگر نه کوثر، ملک جاودانی پدر و مادر همین پدر است؛ شاید...
اما به خود نهیب زدم که محال است بیان چنین توقعی از زبان چنان زاده ی امامی. وقتی که پدر، خود در نهایت تشنگی است، وقتی که کودکان، دختران و زنان، با جگرهای تفته، مهر سکوت بر لب زده اند، چگونه ممکن است او برای خودش آب طلب کند؟!
نزدیکتر رفتم. آنچنان که سرم . دو گوشم در میانه ی دو محبوب قرار گرفت. با خود گفتم اگر من این راز را بفهمم کربلا را فهمیده ام و گرنه هیچ از اسب های دیگر، بیش ندارم. و دیدم که دنیایی دیگر است در میانه ی این دو محبوب. دنیایی که عقل آدمها به آن قد نمی دهد چه رسد به اسب. دنیایی که عقل نبود، عشق زلال و خالص بود.
علی به امام گفت که «پدر جان عطش دارد مرا می کشد.» اما آن عطش کجا و تشنگی آب کجا؟ ماجرا، ماجرای وصال و دیدار بود . ماجرا، ماجرای این فاصله ی مقدر بود. ماجرای این زمان لخت، این ساعات سنگین، این لحظه های کند.
روح او به خدا پیوند خورده بود، با خدا در آمیخته بود، در خدا ممزوج شده بود. روح او با خدا یکی شده بود و جسم این فاصله را برنمی تافت. جسم این کثرت را تاب نمی آورد. اما مشکل او این پیوند نبود. پیوند دیگری از این سمت بود. پیوندی که باز غیر خدایی نبود. عین خدایی بود، اما کار را برای کندن و رفتن، مشکل می کرد.
علی در میدان می جنگید، اما چشم به پدر داشت. با شمشیر نه، که با برق نگاه پدر بازی می کرد. اصلا او زخم چه می فهمید چیست. نیزه چه بود در مقابل آن مژگانی که فرا می رفت و فرود می آمد. میدان چه بود در مقابل آن مردمکی که با منظومه ی عرش حرکت می کرد.
از آن سو هم ماجرا چنین بود. و این همان رابطه ایست که گفتم هیچ کس نمی تواند بفهمد. یادت هست لیلا! یک یاز این شبها را که گفتم:« به گمانم امام، دل از علی نکنده بود.»
به دیگران می گفت دل بکنید و رهایش کنید اما هنوز خودش دل نکنده بود! اینجا، همانجا بود که گمان و حدس مرا تشدید کرد.
اگر علی اینهمه وقت در میدان چرخید و جنگید و زخم و خورد و نیفتاد، اگر علی این همه وقت تا مرز شهادت رفت و بازگشت، اگر علی این همه جان را گرفت و جان نداد، اگر علی آن همه را کشت و کشته نشد، اگر از علی به قاعده ی دو انسان خون رفت و همچنان ایستاده ماند، همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود.
پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه ی زمین بگریزد؟! قلب کسی در دست امام زمانش باشد و قابض ارواح بتواند جان او را بستاند؟ نمی شود. و این بود که نمی شد. و ... حالا این دو می خواستند از هم دل بکنند.
امام برای التیام خاطر علی، جمله ای گفت. جمله ای که علی را به این دل کندن ترغیب کند یا لااقل به او در این دل کندن تحمل ببخشد:
-پسرم! عزیزم ! نور چشمم! سرچشمه ی رسول الله در چند قدمی است. چشم بپوش از این چشمه!
این برای التیام علی بود. حسین را چه کسی باید التیام می داد؟ برای این دل کندن، به حسین چه کسی باید دل می داد؟ کدام کلام بود که بتواند حسین را به این دل کندن ترغیب کند؟ یا لااقل در این دل کندن تحمل ببخشد؟
باز هم خود او و باز هم کلام خود او:
-به زودی من نیز به شما می پیوندم.
آبی بر آتش! انگار هر دو قدری آرام گرفتند و اما یک چیز مانده بود که اگر محقق نمی شد، کار به انجام نمی رسید. شهادت سامان نمی گرفت. و آن بوسه ی داغ وداع بود. هر دو عطشناک این بوسه بودند و هیچ کدام از حیا پا پیش نمی نهادند.
نیاز و انتظار. انتظار و نیاز. لرزش لب ها و گونه ها . تلفیق نگاهها و تار شدن چشمها و ... عاقبت پدر بود که دست گشود؛ صورت پیش آورد و لبهای علی را در میان لبهای خود گرفت.
زمان انگار ایستاده بود و بر زمین انگار آرامش و رخوت سایه انداخته بود. هیچ صدایی نمی آمد و هیچ نسیمی نمی وزید. انگار هیچ تحرکی در آفرینش صورت نمی گرفت.
من از هوش رفتم به خلسه ای که در عمرم نچشیده بودم و دیگر نفهمیدم چه شد.